منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
دلی دارم در آتش خانه کرده
میان شعلهها کاشانه کرده
دلی دارم که از شوق وصالت
وجودم را ز غم ویرانه کرده
من آن آواره بشکسته حالم
ز هجرانت بُتا رو به زوالم
منم آن مرغ سرگردان و تنها
پریشان گشته شد یکباره حالم
زِ هَر سر بر سر سجاده کردم
دعایی بهر آن دلداده کردم
ز حسرت ساغر چشمانم ای دوست
زبان از یکسره از باده کردم
دلا تا کی اسیر یاد یاری؟
ز هجر یار تا کی داغداری؟
بگو تا کی ز شوق روی لیلی
تو مجنون پریشان روزگاری؟
پریشانم، پریشان روزگارم
من آن سرگشته ی هجر نگارم
کنون عمریست با امید وصلت
درون سینه آسایش ندارم
ز هجرت روز و شب فریاد دارم
ز بیدادت دلی ناشاد دارم
درون کوهسار سینه خود
هزاران کشته چون فرهاد دارم
چرا ای نازنینم بی وفایی؟
دمادم با دل من در جفایی
چرا آشفته کردی روزگارم
عزیزم دارد این دل هم خدایی
شاعر: «فایز دشتی»
یوسف کنــعان من یعقوبِ شعرم پیــر شـد
دیدن رخسار ماهت باز دیدی دیــــر شد؟؟!
ترجمان آیه های چشم تو شد هَل اتی
مرهم زخم دلم در آیهی تطهیـــــــــر شد
دیـشبـی هـم کهکشـانِ پـر ستـاره دیــدمـت
با عبور یک شهاب این خواب هم تعبیــــر شد
این که سائل شد طلبکار از شما عصیان نبود
سفره داری بر تو وُ اجـدادِ تو تقدیــــــــــــر شد
شب نشینی با یتیمان عادت ایل شمـاست
وز نقوش سجده هایت کوچه ها *تکبیر* شد
ای زمیـــــــــــن آبستـن از نـور الهیِ شـما
نور احمد از تو در آیینه ها تکثـــــــــــــیر شد
کاش مُنعم میشـدم از چرخش چشمـان تو
چرخشی که حاصلش در شب فقط تنویر شد
ای زلیخا ! شاعران در کوششی بیهوده اند ؛
دامن یوسف کِی اندر شعر ها تسخیر شد ؟؟؟!
در قیــامِ قامـت او قـد کـمان شـد مــاه هـم
وز تلاقی نگاهش کهکشان تفسیـــــــــر شد
آخـرین بیت غـزل یک شِکوهی طولانـی اسـت
یوسف کنعان من یعقوبِ شعرم پیـــــــــر شد
شاعر: سید رضا موسوی
چه انتظار عجیبی !
تو بین منتظران هم عزیز من... چه غریبی!
عجیبتر که چه آسان نبودنت شده عادت !چه بی خیال نشستیم !
نه کوششی نه وفائی.
فقط نشسته و گفتیم:
خداکند که بیائی ...
این جمعه هم نگشت به جز غم نصیب ما
این جمعه هم گـذشت و نیـامـد حـبیب ما
آیـا دعـا نکـرد کـسی از صمـیم دل
بهر امام خیمه نشین غریب ما؟؟؟
تا حس نکردهایم پریشان و مضطریم
پاسـخ نمی دهند بـه امـن یجـیب ما